سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فقط یک ستاره از ستاره هایت را
نیستی ام مرا هر دم به سرچشمه ی هستی ات سو می دهد و پناه بی پناهی هایم می شود اما اکنون قالب تهی کرده و شاکی ام نه شاکر ... توقع نداشته باش که چون همیشه ببویم و ببوسم چارق و دستکت را .
گفته ای که جز تو روزی رسان نیست و دیگران وسیله اند ؛ کرم کرده و خود وسیله باش که ؛ کار را که کرد آن که تمام کرد.

نمی خواستم ببینم جوان رشیدی را که برای واکس زدن کفشی سر به زیر انداخته و تلاش می کند رزق و روزی مقدر شده ی تو را از وسیله ها ؛ طلب کند ......

نمی توانم ببینم زیر اندازش بوریاست و رو اندازش آسمان پر ستاره ی تو ؛ که می شد یکی از آن ستاره ها مال او  باشد و نیست ... می شد بالشتش عاریه ای نباشد و هست ... خدایا کرمت را شکر ...
نمی دانم این رواندازی که برای حامدم مهیا کرده ای می تواند او را گرم نگه دارد ؟ شنیده ام که کودکان را دوست می داری ؟ آیا حامد در جرگه ی کودکان نیست ؟
نمی دانم این خورشید تابان تو ؛ که هزاران دیگ در آن می جوشد می تواند اجاق خانه ی زینبم را گرم و مطبوع کند؟
سی و اندی سال پیش در سوم آبان ؛ پای انسانی را به این گیتی باز کردی و مقدراتش را نوشتی اما چرا این گونه تلخ ؟
با شوخ طبعی تولدش را تبریک می گویم و تظاهر به خوشحالی می کنم در حالی که غمی را در نهان خانه ی دل محبوس کرده و توقع دارم که او نفهمد .  
الهی ؛ می دانم که همواره به تعهداتت پای بندی و هستی و هیچ گاه اسیران خاک را تنها نمی گذاری ...
شاکی ام از خود و توانایی های محدودم و شرمسار از آن که هرگاه بنده ای از بندگانت محتاج توست همان موقع من از همه بی خاصیت ترم مثل آن شب که در کابوسی وحشتناک فرزندم در خطر بود و من چون سنگی سخت توان حرکت نداشتم و فریادم بی صدا بود و گریه هایم بدون اشک... جای شکرش را باقی گذاشتی وقتی از خواب پریدم و دیدم که رویایی بیش نبوده .
خدایا همیشه و در همه حال شکر گفته و صبوری پیشه کرده ام اما اکنون این من نیستم که در تنگنای مشکلات نه راه پس دارد و نه راه پیش .
درهای رحمتت را بر او بگشا که اینک احساس ؛ بر بندگی ام چیره گشته و توان دیدن و شنیدن مشقت هایش را ندارم .
می ترسم طاقت نیاورم و زبان به کفر باز کنم و شرمنده ی تو و او شوم ؛ او که خود ناشکری نمی کند و از همیشه بنده تر است او که غیر از آسمان آبی تو ، راه گریزی در پیش ندارد و چشم به ستارگان رحمتت دوخته است .
من کی ام که بخواهم دیگران را یاری رسانم ؟ یار و یاور همگان تویی ؛ در اثبات ناتوانیم همین بس که تبی مرا از پا می اندازد .
فقط نمی فهمم که چرا به دستگیری از نیازمند و انفاق و یاری هم نوعان سفارشم کردی و از بی تفاوتی و سنگ دلی بر حذرم داشتی ؟
دستانم را بسته ای و چشمانم را باز گذاشته ای تا ببینم و نتوانم .... پس چشمانم را نیز مانند دستانم بی خاصیت قرار ده که یارای دیدن درد و رنج هم نوع را ندارم .

پ .ن.
در آستانه ی تولدش ؛‌ مرگ مصائبش را از تو خواهانم .
یعزّمن یشاء و یذلّ من یشاء

اگه خطوط در هم ریخته ی این پست مبهمه در عوض جمله ی آخرش گویاست.
 " امّن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء "


نوشته شده در  جمعه 87/8/3ساعت  9:15 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :